سپیده دمی که بوی لیمو می داد

آزاده بی‎زارگیتی

تو مگو همه به جنگند
وزصلح من چه آید
تو یکی نه ای؛ هزاری
تو چراغ خود بیفروز
مولانا

سپیده دمی که بوی لیمو می داد برای من بی شک، بیانگر نفرت صریح من ازجنگ است. آری من ازجنگ متنفرم. سپیده دمی که بوی لیمو می داد، برای من از سویی فراخوانی ست برای صلح. بله من طرفدار بی چون و چرای صلح ام…! خصوصن این روزها که شیپورهای دلخراش جنگ گوش های جهان راپرکرده است. و می بنیم که آدم ها با جنگ چه بلایی سرهمنوعان خود می آورند و بعد دربرابرش سکوت می کند.
صدای گلوله و بمب های شیمیایی و گریه ی کودکان. چه فرق می کند؛ سردشت، غزه، یمن، حبلچه ، هیروشیما، کابل، بغداد، ویتنام، همه اش دردناک است. مایه ی شرم بشریت.
همین است که همه ی دغدغه و دلمشغولی ام همه ی این سال ها، این بود که فیلمی درباره ی جنگ بسازم؛و مهم ترازآن درباره ی زندگی انسان بعد ازجنگ.

فیلمی که بیش از آن که بیانگر نفرت و انزجار من ازجنگ باشد؛ به عنوان کارگردان،که هست، بیانگر اندوه بی پایان من است از تماشای زندگی انسان بعدازجنگ؛ که هیولای شوم جنگ چگونه تا سال ها بر سرقربانیان جنگ سایه می افکند.
جنگ که تمام می شود؛ تمام نمی شودانگار، دراجسادتکه پاره ی کودکان،خانه های ویران،درفقدان، غم ازدست دادن عزیزان،پاهاو دست های بریده، تولدکودکان نارس،خس خس سینه های مجروحین در اضطراب و افسردگی هاشان ادامه می یابدانگار. قربانیانی که ما فراموششان می کنیم و فیلم با همه ی وجودم قراربود مبارزه ای باشد علیه این فراموشی.
اما فرق سردشت این بود که با آن که بزرگ ترین بمباران شیمیایی شهری جهان، بعدازجنگ جهانی اول است؛ متاسفانه کمتر رسانه ها، دربرابرش چیزی گفته بودند؛ و بیش تر سکوت کرده بودند؛ و این دردقربانیان خسته از ازرنج های جنگ ، خصوصن زنان قربانی را دوچندان می کند. ما آنچنان که باید نتوانستیم با قربانیان جنگ همدلی کنیم و پناه زخم هاشان باشیم هنوز. بعد از سی سال هنوز هم.

سپیده دمی که بوی لیمو می داد، نشان می دهد که که جنگ یا همین ماشین کشتار سلسله مراتبیست؛ جنسیت دارد انگار. هرچندکه به نظرمن ابعداد فاجعه آنقدرزیاداست که زن و مرد نمی شناسد؛ که کودک و پیروجوان نمی شناسد. اما به راستی کمی فکرکنیم؛ جنگ را مردان به راه انداخته اندانگار. و حالا هروقت که صدایی ازجانبازی، یا تصویری از یک مصدوم شیمیایی می بنیم ، تصویرمردی ست درگوشه ای رنجور.
زنان قربانی جنگ، این غیرنظامیان بی دفاع، در حالی که هنگام جنگ، کنج خانه های شان ، نشسته بودند و مورد هجوم وحشیانه ی بمب های شیمیایی قرار گرفته بودند؛ درکنج انزوای خانه های شان چه گذشت؟ چه کسی می دانست؟ این سوالی بود که از خود می پرسیدم مدام. چرا که ما به عنوان یک انسان مسئولیم؛ مسئولیم که به این سوال پاسخ دهیم؛ مسئولیم که صدای این قربانیان خاموش باشیم که تاریخ شرم بار بشریت دربرابرش سکوت کرده است.
این بود که بعد از بیست و پنج سال به سردشت رفتم؛ برای پژوهش و ساختن فیلم سپیده دمی که بوی لیمو می داد. البته این کار برای من فیلم ساز کار ساده ای نبود؛ که فارس بودم و زبان مردمان آن منطقه را هم نمی فهمیدم و سردشت از نظراستراتژیک، منطقه ی جغرافیای خاصی بودکه به راحتی مرا و نگرانی های ام را به عنوان یک مستندساز به خودنمی پذیرفت؛ و حق داشتند انگار. خسته از دست رسانه ها و خبرنگاران و عکاسان.
با کمک یک راهنمای بومی عزیز، که حالا مثل قوم و خویشم شده اند؛ و بارفت و امدهای مکرر، درآن منطقه ی جغرافیایی خاص سرانجام محقق شد.
سپیده دمی که بوی لیمو می داد، نشان می دهد که جنگ این شکلی ست؛ این کاری ست که جنگ می کند؛ این زندگی حاصل جنگ است. جنگ می دراند می گسالاند، جنگ سلاخی می کند؛ دل و روده ها را بیرون می کشد. جنگ می سوزاند، تکه تکه می کند. جنگ ویران می کند، به قول ویرجینیاوولف، جنگ تکه تکه می کند. ویران می کند
همین است که تمام آرزوی ام آن روزها حین ساختن فیلم آن بود ، که کاش فیلم، همدلی انسان های صلح طلب را برانگیزد؛ که کاش انسان های صلح طلب و خیرخواه در تمام جهان متحد شوند علیه جنگ، که شاید بشود در تمام جهان روزی با انتشاراین عکس ها و فیلم ها، با نشان دادن ویرانی ها وسلاخی های وحشیانه ی جنگ، همدلی سیاستمداران را برانگیخت و جلوی جنگ های نفرت انگیز و غم انگیز را گرفت؛
اما امروز چه کسی باور می کند، به قول سوزان سانتاگ، «که بتوان رسم جنگ را برانگیخت، امید ما( که تا به حال بی ثمربوده) فقط این است که جلوی نسل کشی ها را بگیریم و آنهایی را که قوانین جنگ را( چون جنگ هم قوانینی دارد…) با اقدامات وحشیانه زیرپا می گذارند، به پای میز محاکمه بکشانیم وبتوانیم با قبولاندن بدیل هایی برای کشمکش نظامی که ازطریق گفتگو حاصل می شود؛ جلوی بعضی جنگ ها را بگیریم.»
با همه ی این ها، هنوز من آرزوی کودکانه ای دارم؛ جهانی بدون جنگم آرزوست؛ جهانی سرشار ازصلح و مهروآرامش.
درست مثل آن زن فلسطینی که بمب های آتش زای اسرائیلی ها را جمع کردو به گلدان های گل بدل کرد؛ حتمن او هم همچه آرزوهایی را درقلبش می پروارند.
آرزوی اش که محال نیست؟ هست؟!