گزارش همایش روایت زنانه از جنگ

روایت زنان از جنگ؛ اکرم سادات حسینی

روایتی از خون و آتش بدون اشک و آه

وحشت روز اول جنگ قابل بیان نیست

نگهبانی از مهمات را به خواهران سپردند

محمد جهان آراء زنان را به کمک خرمشهر آورد

هنوز لبخند زیبایی چهره زنانی است که سالها زیر رگبار و صدای خمپاره بودند، با آنکه اگر پای صحبت هایشان بنشینی روایت، روایت هجمه است و لحظه لحظه درگیری؛ کلماتی که بر زبان وارد می کنند بدون آنکه بدانی این همه فاجعه را چطور در ذهن به یادگار نگه داشته؛ آری روایت، روایت زنان از جنگ است و اینها برش هایی از تاریخ زنده از زبان زنان، مادران، دختران و خواهرانی که لحظه لحظه آن را زندگی کردند، خواهید شنید اما چگونه؟ قبل از آنکه مراسم روایت زنانه از جنگ، که توسط انجمن زنان پژوهشگر تاریخ و با همکاری موسسه راز و موسسه بهار خرمشهر در اندیشگاه فرهنگی کتابخانه ملی تدارک دیده شده بود، آغاز شود، به خانمی نزدیک شدم که موج چشمانش غرور خاصی داشت، سلام کردم اجازه گرفتم و در صندلی کناری نشستم؛ گفتم خبرنگارم و برای تهیه گزارش آمدم؛ تبسمی معنا دار بر لب زد و گفت: «من نمی دانم چرا هر سال همین روزها یاد ما می افتند و ما هم یک سری خاطره حفظ کردیم و برای مردم بازگو می کنیم؟ اگر به خواست خانم جهان آراء نبود به این مراسم نمی آمدم و در کمتر مراسمی حاضر می شوم» شاید این حرف هایش اعتراضی نداشت وقتی گفت که تمام زمان جنگ در خرمشهر بود و خانواده اش با هر شلیک متفرق می شدند، چنان چشمانش برق زد وقتی از شلیک خمسه خمسه می گفت انگار به آن زمان سفر کرده … در همین بهت بودیم که مراسم آغاز شد و مقرر شد به جایگاه برود.

فاطمه جهان آراء و شهلا طالب زاده به دعوت خانم فخرالسادات محتشمی پور، عضو موسس انجمن زنان پژوهشگر تاریخ و موسسه رسانه، اندیشه و زن و عضو هیأت امنای موسسه بهار خرمشهر در جایگاه سخنران قرار گرفتند و روایت آغاز شد، روایت از ۴۵ روز فضای جنگ زده در دل هشت سال نبرد و مبارزه، روایت از روزهای جنگی که همه را به مبارزه کشاند.

فاطمه جهان آرا از اعضای موسس بهار خرمشهر، سخنان خود را اینطور شروع کرد: جنگ خیلی درد دارد. به ساعت نگاه کرد و ادامه داد: شاید الان زمانی است که جنگ شروع شد، پنج و خرده ای بود و به خاطر دارم که خواهرم کلاس پنجم ابتدایی بود و خمپاره نزدیک خانه ما اصابت کرد و خواهر و مادرم زخمی شدند، پسر همسایه ما شهید شد و شهر به شهر در بیمارستان های مختلف را زیر پا گذاشتم تا برای بهبودی او اقدامی شود از بیمارستان آبادان، اهواز تا ذزفول که زیر باران آتش دشمن بود و در نهایت برای جلوگیری از قطع پای خواهرم به تهران رسیدیم.

بعد از این برش تاریخی از جنگ به سالهای مبارزه برادرش محمد و علی بر می گردد؛ مبارزاتی که به شهادت هر دو منجر شد؛ شهادت علی و محمد با فاصله چند سال، علی خیلی مشتاق دیدن پیروزی انقلاب بود و شهادت زودتر از آن ظفر رسید و علی هم در تلاش آزادی خرمشهر در سالهای دفاع و جنگ بود و قبل از آزادی شهرش به آسمانها رفت.

او یادآور می شود که فعالیت های مبارزاتی برادرانش به سالهای قبل از پیروزی انقلاب بر می گردد به آن زمان که آنها سن و سالی نداشتند و در گروه منصورون پیمان نامه ای را با خون خود امضاء کردند که مبارزه را تا سرنگونی حکومت ظلم ادامه دهند، همین مسیری که منجر به ادامه زندگی آنها به طور مخفی شد و آن زمان محمد جهان آراء با علی جهان آراء و محسن رضایی، تا دوران دانشگاه که به تبریز رفتند و بعد از انقلاب هم که سپاه تشکیل شد، وارد سپاه تهران شدند و قبل از آنکه فرمانده سپاه تهران شود، فرمانده قلب ها بود و رفتار او جوان ها را به سپاه جذب می کرد.

فاطمه انقلاب و دفاع مقدس را دو واقعه مهم کشور می داند و می گوید: برادران من جان خود را در این دو واقعه از دست دادند و دوست داشتند پیروزی ها را ببینند و امیدم آن است که ما که هستیم بتوانیم راه آنها را ادامه دهیم –حاضرین صلوات می فرستند- و یادمان نرود که اوایل جنگ بود همه تصور می کردیم چند روز دیگر جنگ به پایان می رسد و هیچ کس باور نداشت که هشت سال جنگ ادامه داشته باشد.

یکی از حاضرین علت ذکر ۴۵ روز در روایت زنان را جویا شد، که فاطمه جهان آراء ۱۰ روز قبل از اعلام رسمی و مقاومت شهر در آن روزها را علت نامگذاری عنوان کرد: از ۲۱ شهریور خرمشهر در جنگ بود و در مرز رزمندگان سپاه خرمشهر شهید شدند و مردم مبارز خرمشهر بر روی ۴۵ روز مقاومت تعصب دارند چرا که اگر مقاومت آن ۱۰ روز مردم خرمشهر نبود، عراق خیلی زودتر به ایران حمله می کرد.

شهلا طالب زاده بانویی که جنگ را در نوجوانی از نزدیک و در جنوب کشور لمس کرده نیز روایت خود را از سالهای قبل از پیروزی انقلاب آغاز می کند: در خانواده پر جمعیتی بودم و تا آن سالها به شیطنت و کودکی مشغول بودم تا آنکه انقلاب پیروز شد و امام خمینی رحمه الله علیه دستور تشکیل ارتش بیست میلیونی را دادند. آن زمان اغلب مردم در خانه های خود می ماندند و مشخص نبود که خودی و غیر خودی کدام است و بعد از این دوره مجدد کارها به روال عادی بازگشت و ما که دوره بسیج را گذرانده بودیم امکان حضور در آموزش های سپاه ذخیره را یافتیم و در این دوره ها شرکت کردم و در شلمچه مستقر شدیم نقطه مرزی با عراق که شب ها موقع پست هواپیماهای عراقی که برای شناسایی می آمدند مشخص بودند حتی سایه هایی از رفت و آمدها هم به چشم می خورد.

آن زمان با خواهران وطن خواه ارتباط نزدیک داشتیم و به دلیل آنکه ماجرا جو بودند و به دل حادثه می رفتند و در همان دوران با اعلام سپاه خرمشهر اعزام شدیم بی آنکه بدانیم چرا و کجا؟ در سالن ورزشی خرمشهر جمع شدیم و شنیدیم احتمال حمله خیلی بالاست و نیروها اسلحه خیلی کم است و فرمانده –جهان آرا- خواستند که پایگاه های شناسایی برقرار کنیم در آن مقطع نیروهای غیر خودی هم زیاد بودند و شروع کردیم به توزیع کارت به نیروهای خودی برای توزیع و تبادل مهمات و همان شب عراق حملات به مرز را شروع کرد، سه روز در مسجد مستقر شدیم و از بالای مسجد می دیدیم که چطور شهر تخلیه می شود، آنهایی که خاطره ای از جنگ جهانی دوم داشتند پیشگام این هجرت بودند؛ عده ای هم تا خمپاره شلیک می شد، نمی دانستند کجا بروند و وقتی توزیع اسلحه تمام شد، کاری در مسجد نداشتیم و روزی تا ۵۰۰ شهید داشتیم و شرایط طوری بود که در غسالخانه و بعد در جنت آباد امکان کفن و دفن شهدا نبود و انبوهی از اجساد شهدا را به جنت آباد –قبرستان- می آوردند و امروز ردی از آن همه شهید باقی نمانده و در منزل مسکونی آن سوی بیمارستان مستقر شدیم که به طرز باور نکردنی زیر زمین بود چرا که سطح سفره آبی آن منطقه از سطح زمین خیلی بالا بود و آنجا مسئول نگهداری مهمات شدیم و ۲۲ خواهر بودیم و دو برادر نوجوان هم همراه ما بودند و فضای وحشتناکی بود و شب هنگام خیلی می ترسیدیم و وقتی تنها پاسداری می دادیم هر لحظه بیم پاتک عراقی ها را داشتیم تا اینکه دور تا دور خودمان را با مواد منفجره پر کردیم که اگر عراقی ها حمله کردند خود را منفجر کنیم و برای انتقال مهمات آمدند و ساک و جعبه های مهمات را بار وانت کردیم وسایلی که بسیار سنگین بود؛ به مدرسه رفتیم و تمام مهمات را در یک کلاس گذاشتیم و شب های آن موقع را در جوب ها می خوابیدیم و نگاهمان به آسمان بود و با هر شلیک تمام وجودمان در ترس بود، اخبار خط و جبهه را به ما می رساندند و متوجه شدیم مجدد منطقه شناسایی شده و اینبار در وسط بیابان های آبادان و خرمشهر خاکریزهایی ساخته بودند و دو چادر برای برادران و خواهران بپا کرده بودند و در شرایط سخت صحرایی یک هفته آنجا بودیم و هیچ کس اعتراض نمی کرد و خیلی وحشتناک بود و مرتب شهید از منطقه می آمد، همه خواهران تصمیم گرفتیم موهایمان را کوتاه کنیم، هنوز خرمشهر سقوط نکرده بود؛ مجدد از آن مکان هم عقب تر رفتیم و مرتب شناسایی می شدیم و شب هنگام مهمات را بار ماشین ها کردیم و اینبار نزدیک ماهشهر رفتیم و مهمات را در زیر زمین جای دادیم که با لودر حفر شده بود، اینجا اکثر سختی ها را خواهران تحمل کردند و پسر بچه ها هم برای حمل مهمات چندان کمک نمی کردند.

در همین روزها یک روز پولی گرفتیم تا به بازار برویم و کمی خوراکی برای تهیه غذا بخریم و تا آن موقع فقط غذای کنسرو می خوردیم و خوراک ماکارانی با لوبیان چیتی پختم و با وجود آنکه خیلی خوب نبود همه دوست داشتند، شرایط طوری بود که همه خواهران تحت فشار جسمی بودند و مسئول مقر جلو بودیم و برادران مسئول مقر پشت بودند و رفت و آمدها با اسم رمز انجام می شد، یک شب با خواهران وطن خواه پاس می دادیم و یک ماشین از برادران نزدیک شد و با ایست ما نایستاد و گلوله به تایر ماشین اصابت کرد و از آن به بعد با ایست خواهران حتما اسم شب را می گفتند؛ بعد از این موقعیت حرکت کردیم به سمت شهر و هر کدام مقرر شد به خانه های خود سر بزنیم و دیدم پدرم نیست و در خانه ما مرغ هایمان مانده بودند و یکی از آنها را بغل گرفتم و با خود آوردم به سمت مسجد و به مقر برگشتم و فردای این روز خرمشهر سقوط کرد و از تمام شهرها نیرو آمد و چهار ماه گذشت که در سمت سربندر بودیم و در این مدت همه اعضای خانواده از هم بی اطلاع بودیم و از طریق اعلام رادیو همدیگر را پیدا کردیم و تمام این ماجراها را پشت سر گذاشتیم و مجدد شهید جهان آراء خواهران دوره دیده را فراخواند تا پشت منطقه پشتیبانی کنیم و آن زمان به اصفهان رفتیم و ۱۵ روز دوره امداد گذراندیم و به پشت خط رفتیم و در همان بیمارستان متوجه شدیم که ستون پنجم ها نفوذ داشتند و به بهانه جراحت یک انگشت حتی پای مجروحین را قطع می کردند و برای همین در بیمارستان مستقر شدیم و تا آزاد سازی خرمشهر در منطقه بودیم و در زمان آزاد سازی هم در منطقه ماندیم و در این فاصله حتی برخی از خواهران ازدواج کردند و خود من هم صاحب فرزند شدم.

در این بخش از برنامه مرضیه جهان آراء هم که در زمان جنگ دختر کوچکی بود، به جمع راویان پیوست و لب به سخن گشود: قبل از شروع رسمی جنگ یادم هست که محمد در آن ۱۰ روز هر روز که به خانه می آمد توضیح می داد از کارهایی که سپاه در مرز انجام می داد و آن زمان ۱۱ ساله بودم و شب ها در پشت بام می خوابیدیم و صدای شلیک های بصره تا خرمشهر می آمد و اینطور آمادگی بصری داشتیم و با این وجود روز اول جنگ خیلی روز وحشتناکی بود و به گفتار نمی آید و به نظرم تا الان کسی موفق نشده صحنه های جنگ را به نمایش بکشد چرا که مردم سرگرم زندگی عادی بودند و یکباره از هر طرف صدای شلیک خمپاره می آمد و در این میان مادرم بی قرار بود که پدرم به خانه برگردد و همین موقع خمپاره ای شلیک شد و من هم به شدت زخمی شدم و دوستم را دیدم کاملا گردنش باز بود … وقتی به بیمارستان رسیدیم صحنه هایی دیدم که قابل بیان نیست مجروحیت های بسیار وحشتناک و قطع عضو های زیادی بودند، مردم وحشت زده و هیچکس نمی دانست که چه اتفاقی در حال وقوع بود، بیمارستانهای مختلفی رفتیم تا تهران که هر کدام پر از مجروح و زخمی، در آبادان چقدر کارگر سوخته و ناله هایی که به خاطرم مانده و به گفتار نمی آید اما چیزی که آن زمان خیلی مهم بود، حمایت خانواده ام بود حتی محمد که از ملاقات من غافل نبود که در اهواز، دزفول و تهران به ملاقات من می آمد، می آمد و از جنگ هم می گفت؛ او از کودکی بر روی من کار می کرد –خودسازی در خانه ما حرف اول را می زد، مبارزه با نفس حرف اول را می زد- محمد از خواب خود می زد تا به ملاقات من بیاید؛ بچه های ما امروز با شهدا بیگانه اند و در عمل اثری از روایت های جنگ نگرفتند در حالیکه من از کودکی یادم بود که محمد برای آباد سازی روستاها می رفت و با مردم روستاها دوست می شدند و زمین های آنها را آباد می کردند و علاوه بر آن مساجد را به کتابخانه مجهر می کردند و همین کار را با ما در خانه داشت و برای ما کتاب می خرید و می خواست که برایش تعریف کنیم و این کار را در سطح فامیل هم داشت و همه فامیل به از خود گذشتگی از مال و دارایی تشویق می شدند و با وجود فعالیت های مبارزاتی به کار بنایی هم مشغول بودند و همه مبارزان از دست رنج خود امور زندگی شان را می گذراندند.

این روایت جای این پرسش را دارد که با وجود تمام رسانه های گروهی و گسترش ارتباطات همچنان نگفته هایی از جنگ باقی است، زنان و کودکان آن زمان چه آموختند، چطور پایه های دفاع و مبارزه را پایه ریزی کردند، مادران چه آموختند و چطور هدایت کردند، پسران و مردانی را که اینطور غیور و بی ادعا به دفاع از تمام سرزمین مادری برخاستند و امروز با وجود تمام روایت ها روایت معنای دیگری دارد، روایت از نگاه زنان جنگ و روایت از شیر زنانی که در هیبت زنانه خود سخت ترین روزهای بمب و آتش را سپری کردند، آری این روایت روایت دیگری است که نه از نگاه زنانه که از نگاه مهد و مولود مهر برای دعوت به صلح و آشتی است، زنان راوی جنگ امروز منشاء مهر و عاطفه به تمام مردم جهان اند و مانده اند که پیام صلح را به دنیا برسانند.

روایت زنانه از جنگ هم چنان باقی است …